یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قالب وبلاگ

 

پندارد او به هاپم ، پندارد این به هوپم

غافل که در میانه، سرگرم شاپ وشوپم 

اصل مثل ترکی است و از داستان زیر اقتباس شدهاست: 

مرد ترکی دو زن داشت، یکی نامش هاپ و دیگری نامشهوپ.

روزی از روزها تنگ غروب هنگامی که به خانه باز می‌گشت در کنار برکه‌ای پایش لغزید و در آب افتاد و چون شنا کردن نمی‌دانست برای خلاصیخود شروع کرد به دست و پا زدن و شلپ شلوپ کردن. درحین تلاش و تقلا به دو زن خود میاندیشید و می‌گفت:

شاپ ایله بیلیر شوپدایام

شوپ ایلهبیلیر شاپدایام

نه شاپدایام، نه شوپدایام،

بوردا شاراپشوروپدایام

معنی:

شاپ گمان می‌کند که در خانه شوپم،

شوپ گمانمی‌کند که در خانه شاپم،

نه در خانه شاپم، نه در خانه شوپم،

بلکه در اینجا در حالشلپ شلوپ کردنم

 

نظر یادتون نره

 


[ چهارشنبه 83/10/30 ] [ 5:30 عصر ] [ نوروز امینی ] [ دیدگاه شما () ]

از این ستون به آن ستون فرج است

این مثل را وقتی به کار میبرند که میخواهند بگویند هر قدر وقتکم باشد، باز هممی شود علاج یک مشکل را پیدا کرد یا وقتی برای کسی گرفتاری یا مشکلی پیدا شده و می ترسد چاره ای برای مشکلش پیدا نشود به او دلداری می دهند ومی گویند: غصه نخوراز این ستون به آن ستون فرج است. 

واما داستان:

در زمان قدیم در محلی شخصی به دست ناشناسی کشته شده بود وشبگردانشخص بیگناهی را که در آن نزدیکیها دیدند گرفتند وپیش حاکم بردند.

حاکم چیزهایی از او پرسید و چون نمی توانست دلیلی بر بی گناهی خودبیاورد محکومش کردند و هر چه التماس کرد که من بی گناهم فایده نبخشید و حکم اعدامشصادر شد.

آن روزها قانونی در کار نبود وکسی نمی توانست روی حرف حاکم حرفیبزند، حاکم آن شخص را به دست جلاد سپرد و گفت: فردا صبح او را به میداناعدام ببرند و بر ستون اعدام ببندند ودر حضور مردم تماشگر حکم اعدامش را بخوانند واو را اعدام کنند.

دیگر هیچ چاره ای نبود مرد محکوم را به زندان بردند و فردا او رابه میدان اعدام آوردند وبر ستون طناب پیچ کردند و حکم اعدامش را خواندند. در آخرینلحظه محکوم اشاره ای کرد که تقاضایی دارد. گفتند: بگو گفت: اولا که من قاتل نیستم وبی گناهم واگر مرا اعدام کنید بعدها که قضیه روشن شد، پشیمان می شوید اگر ممکن است مرازنده نگه دارید.

گفتند: این دیگر دست ما نیست و حقیقت را هم نمی دانیم حکمی است کهصادر شده و ما باید اجرا کنیم حرف دیگری نداشتی؟

محکوم گفت: پس حالا که مرا اعدام می کنید بکنید  یک خواهشدارم، این خواهشم را بر آورده کنید وبعد دستور حاکم را اجرا کنید.

پرسیدند خواهشت چیست؟ گفت: خواهشم این است که مرا از این ستون کهبسته اید باز کنید و به آن ستون مقابل ببندید و همان جا اعدام کنید.

گفتند: در این دم آخر مسخره بازی در آوردی فایده این کار چیست؟ مگراین ستون با آن ستون چه فرقی دارد؟

محکوم گفت: شما چه کار دارید رسم دنیااین است که آخرین خواهش محکوم به اعدام را اگر ممکن باشد وضرری برای کسی نداشتهباشد می پذیرند واین هم آخرین آرزوی من است.

جلاد این حرف را نمی پذیرفت ولی محکوم التماس کرد تا اینکه جلاد دلش بهحال او سوخت و قبول کرد اما چون می ترسید محکوم قصد فرار داشته باشد، تمام احتیاطهارا کرد و به مردم تماشاگر گفت کمی دورتر بایستند و ماموران مواظب باشند و بعد محکوم را بهستون مقابل بستند.

اتفاقا هنگامی که بستن او به ستون مقابل تمام شد و جلاد آمادهاجرای حکم بود، از گوشه میدان چند نفر اسب سوار وارد شدند ودستور دادند مردم راهبدهند تا حاکم شهر از میدان عبور کند. حاکم صبح زود برای کاری از آنجا می گذشت جمعیترا که دید پرسید: چه خبر است؟ جلاد به عرض رسانید محکومی را اعداممی کنیم.

حاکم پرسید:کدام محکوم را؟

گفتند این حکمش است.

حاکم حکم را نگاه کرد وگفت: خیلی عجیب است مگر دستور من امروزصبح به دادگاه نرسید؟

گفتند: این حکم دیروز صادر شده است.

حاکم گفت: ظاهرا این مرد بی گناه است او را باز کنید وبه زندانببرید تا بیشتر تحقیق شود زیرا شخصی که مرتکب قتل شده دیروز از حکم اعدام این فردمطلع گشته و دچارعذاب وجدان شده ودیشب به ما پناه آورده وگفته که مقتول به دست منکشته شده و با اینکه ازاعدام می ترسم حاضر نیستم شخص بی گناهی به جای من اعدام شودو گناه خون دو نفر به گردنم بیفتد. ما او را فورا پیش قاضی فرستادیم وسفارش کردیمتخفیفی در مجازات او بدهد.

مرد محکوم گفت:نگفتم؟ اگر مرا از آن ستون به این ستون نیاوردهبودید تا حالا اعدامم کرده بودید ولی می دانستم اگر خدا بخواهد از آن ستون به اینستون فرج است.

نظر یادتون نره

 

 


[ چهارشنبه 83/10/23 ] [ 5:0 عصر ] [ نوروز امینی ] [ دیدگاه شما () ]

تعدادی از دوستان در نظرات خود خواسته بودندکه غیر از شعر، از مطالب ادبی دیگر نیز در وبلاگ استفاده کنیم و دربارة جنبه های مختلف ادبیات فارسی مطالبی ارائه بدهیم.

ما نیز برای جلب نظر این دوستان و امتثال امر ایشان، برآن شدیم تا وبلاگ را از انحصار شعر درآورده و به ادبیات فارسی اختصاص دهیم، لذا از این به بعد سعی خواهیم کرد که در کنار شعر از دیگر گونه های ادبی نیز استفاده کنیم.

برای آغاز باز هم با توجه به نظرات رسیده مطلبی تحت عنوان شناخت ضرب المثلها ارائه می دهیم.

مثل چیست؟

مثل سخن کوتاه مشهوری است، که به قصه ای عبرت انگیز یا گفتاری نکته آموز اشاره دارد و تصویر روشنی از تجربه دیگران را به خاطر می آورد  و جای صراحت یا تو ضیح بیشتر را می گیرد.

مثل ها از کجا می آیند؟

از لحاظ معنی بعضی از مثل ها، حاصل پندهای دانایان یا گفتار پیشوایان مذهبی یا تجربه های زندگی مردم است، این گونه مثل ها را حکمت می نامند.

بعضی دیگر از مثل ها، گفتار اشخاص نامدار تاریخی یا مردم عادی محلی بوده که در موقع خاصی خیلی به جا و مناسب حال گفته شده و از بس به ذوق دیگران خوش آمده، مشهور شده و به یادگار مانده است.

بعضی از مثل ها حرفی است که از بس در جای مناسبی از یک قصه یا سرگذشت تکرار شده، لطفی پیدا کرده و مشهور شده، مانند اینکه می گویند: (حالا چند کلمه از مادر عروس بشنوید.) این مثل را وقتی به کار می برند، که بخواهند دنباله حرفی را رها کنند و به حرف دیگری بپردازند یا تو ضیح زیاد و بی موقعی بدهند.

مثل های قصه دار

بسیاری از مثل ها نتیجة داستان یا حادثه ای - خواه حقیقی وتاریخی یا افسانه ای- است و به عبارتی مثل برای خودش، شان نزول و قصه ای دارد.

بسیاری از این مثل های قصه دار در میان مردم مشهور است و مقصود خود را می رساند، در حالی که مردم از داستان اصلی آن بی خبرند.

استخوان لای زخم گذاشتن

وقتی کسی به طمع استفاده ای مشکلی را که حل آن آسان است، حل نمی کند و وعده امروز و فردا می دهد، می گویند: استخوان لای زخم باقی می گذارد.

موارد استعمال این مثل به خوبی از قصه آن معلوم است.(استخوان از لای زخم برداشتن)، مانند مو از ماست کشیدن، یعنی کاری را به موقع تمام کردن وآسوده شدن است.

اما قصه:

می گویند در زمانهای قدیم، یک روز یک قصاب وقتی داشت با ساطور شقه گوشت را از هم جدا می کرد، یک استخوان ریزه= در چشمش افتاد و چشم وی درد گرفت.

قصاب به خانه یک کحال(طبیب چشم) رفت و چشم پزشک، چشم قصاب را معاینه کرد و فهمید که یک ریزه استخوان در آن است ولی استخوان را در نیاورد و چشم قصاب را قدری دوا زد وآن را بست وگفت: چیزی نیست، خوب می شود، فردا هم بیایید آن را ببینم.

فردا چشم قصاب بدتر بود و بیشتر درد می کرد ولی بازهم طبیب قدری دوا در آن ریخت و گفت: چیزی نیست، خوب می شود، چشم عضو حساسی است و باید تا چند روز در آن دوا بریزم.

طبیب ظالم هر روز پول دوا ودرمان  می گرفت واستخوان ریزه را از چشم بیمار بیرون نمی آورد وقصاب هم هر روز نیم من گوشت برای طبیب هدیه می برد. این بود تا یک روز که قصاب به طبیب مراجعه از قضا آن روز خود طبیب نبود وپسر بزرگش، که چشم پزشک خوبی بود، به جای پدرش کار می کرد.

پسر طبیب چشم بیمار را معاینه کرد واستخوان ریزه را در چشم او دید و آن را با انبرک طبی درآورد و زخم چشم را دوا زد ودرد آن هم ساکت شد و گفت: از امروز دیگر چشمت بهتر می شود.اگر بازهم درد داشت بار دیگر بیا ببینم ولی اگر فردا بهتر بود، از این دوا در آن بریز خوب می شود.

قصاب رفت و طبیب جوان خوشحال بودکه چشم بیمار را علاج کرده . وقتی خود طبیب سررسید، پرسید:کسی نیامد؟ پسر گفت: چرا آن قصاب آمد و چشمش را دوا زدم ورفت.

چند روز گذشت وقصاب نیامد. طبیب از پسرش پرسید: با چشم قصاب چه کار کردی که دیگر اینجا نیامد؟

پسر گفت: به نظرم چشمش خوب شده چونکه آن روز با ذره بین نگاه کرده و دیدم یک ریزه استخوان لای زخمش باقی مانده و آن را در آوردم ودردش ساکت شد ورفت.لابد دیگر چشمش درد نمی کند. چطور شما آن استخوان را ندیده بودید؟

طبیب گفت:چرا پسر، دیده بودم ولی تو آن نیم من گوشت را که هر روز می آورد، ندیده بودی! من آن استخوان را لای زخم باقی گذاشتم که تا چند روز دیگر هم گوشت برسد، امان از دست بچه های امروز واین ذره بین ها.

در روزهای آینده با قصه های دیگری از ضرب المثلها در خدمت شما خواهیم بود.

منتظر نظرات ارزشمندتان هستیم.

9 دیماه 1383

 


[ چهارشنبه 83/10/9 ] [ 2:21 عصر ] [ نوروز امینی ] [ دیدگاه شما () ]


.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موسیقی وبلاگ
ابزارهای مفید
تماس با ما
استخاره آنلاین با قرآن کریم


Google

در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 18
کل بازدیدها: 265990