یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قالب وبلاگ

از این ستون به آن ستون فرج است

این مثل را وقتی به کار میبرند که میخواهند بگویند هر قدر وقتکم باشد، باز هممی شود علاج یک مشکل را پیدا کرد یا وقتی برای کسی گرفتاری یا مشکلی پیدا شده و می ترسد چاره ای برای مشکلش پیدا نشود به او دلداری می دهند ومی گویند: غصه نخوراز این ستون به آن ستون فرج است. 

واما داستان:

در زمان قدیم در محلی شخصی به دست ناشناسی کشته شده بود وشبگردانشخص بیگناهی را که در آن نزدیکیها دیدند گرفتند وپیش حاکم بردند.

حاکم چیزهایی از او پرسید و چون نمی توانست دلیلی بر بی گناهی خودبیاورد محکومش کردند و هر چه التماس کرد که من بی گناهم فایده نبخشید و حکم اعدامشصادر شد.

آن روزها قانونی در کار نبود وکسی نمی توانست روی حرف حاکم حرفیبزند، حاکم آن شخص را به دست جلاد سپرد و گفت: فردا صبح او را به میداناعدام ببرند و بر ستون اعدام ببندند ودر حضور مردم تماشگر حکم اعدامش را بخوانند واو را اعدام کنند.

دیگر هیچ چاره ای نبود مرد محکوم را به زندان بردند و فردا او رابه میدان اعدام آوردند وبر ستون طناب پیچ کردند و حکم اعدامش را خواندند. در آخرینلحظه محکوم اشاره ای کرد که تقاضایی دارد. گفتند: بگو گفت: اولا که من قاتل نیستم وبی گناهم واگر مرا اعدام کنید بعدها که قضیه روشن شد، پشیمان می شوید اگر ممکن است مرازنده نگه دارید.

گفتند: این دیگر دست ما نیست و حقیقت را هم نمی دانیم حکمی است کهصادر شده و ما باید اجرا کنیم حرف دیگری نداشتی؟

محکوم گفت: پس حالا که مرا اعدام می کنید بکنید  یک خواهشدارم، این خواهشم را بر آورده کنید وبعد دستور حاکم را اجرا کنید.

پرسیدند خواهشت چیست؟ گفت: خواهشم این است که مرا از این ستون کهبسته اید باز کنید و به آن ستون مقابل ببندید و همان جا اعدام کنید.

گفتند: در این دم آخر مسخره بازی در آوردی فایده این کار چیست؟ مگراین ستون با آن ستون چه فرقی دارد؟

محکوم گفت: شما چه کار دارید رسم دنیااین است که آخرین خواهش محکوم به اعدام را اگر ممکن باشد وضرری برای کسی نداشتهباشد می پذیرند واین هم آخرین آرزوی من است.

جلاد این حرف را نمی پذیرفت ولی محکوم التماس کرد تا اینکه جلاد دلش بهحال او سوخت و قبول کرد اما چون می ترسید محکوم قصد فرار داشته باشد، تمام احتیاطهارا کرد و به مردم تماشاگر گفت کمی دورتر بایستند و ماموران مواظب باشند و بعد محکوم را بهستون مقابل بستند.

اتفاقا هنگامی که بستن او به ستون مقابل تمام شد و جلاد آمادهاجرای حکم بود، از گوشه میدان چند نفر اسب سوار وارد شدند ودستور دادند مردم راهبدهند تا حاکم شهر از میدان عبور کند. حاکم صبح زود برای کاری از آنجا می گذشت جمعیترا که دید پرسید: چه خبر است؟ جلاد به عرض رسانید محکومی را اعداممی کنیم.

حاکم پرسید:کدام محکوم را؟

گفتند این حکمش است.

حاکم حکم را نگاه کرد وگفت: خیلی عجیب است مگر دستور من امروزصبح به دادگاه نرسید؟

گفتند: این حکم دیروز صادر شده است.

حاکم گفت: ظاهرا این مرد بی گناه است او را باز کنید وبه زندانببرید تا بیشتر تحقیق شود زیرا شخصی که مرتکب قتل شده دیروز از حکم اعدام این فردمطلع گشته و دچارعذاب وجدان شده ودیشب به ما پناه آورده وگفته که مقتول به دست منکشته شده و با اینکه ازاعدام می ترسم حاضر نیستم شخص بی گناهی به جای من اعدام شودو گناه خون دو نفر به گردنم بیفتد. ما او را فورا پیش قاضی فرستادیم وسفارش کردیمتخفیفی در مجازات او بدهد.

مرد محکوم گفت:نگفتم؟ اگر مرا از آن ستون به این ستون نیاوردهبودید تا حالا اعدامم کرده بودید ولی می دانستم اگر خدا بخواهد از آن ستون به اینستون فرج است.

نظر یادتون نره

 

 


[ چهارشنبه 83/10/23 ] [ 5:0 عصر ] [ نوروز امینی ] [ دیدگاه شما () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

موسیقی وبلاگ
ابزارهای مفید
تماس با ما
استخاره آنلاین با قرآن کریم


Google

در این وبلاگ
در کل اینترنت

آمار بازدید


بازدید امروز: 60
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 270128