| ||
چندی پیش در یکی از روزنامه ها (به گمانم روزنامه جمهوری اسلامی) شعری از دکتر احمد احمدی فیلسوف برجسته کشورمان دیدم. آذربایجان خاک آذربایجان ای سرزمین افتخار ای هوایت عنبر آگین باغ و راغت مشکبیز راسخ و نستوه و بشکوه و ستبر و سرفراز افسری بر فرق دانش چون تو را علامه هاست راست گفتندم که ایران پیکر و این خطه سر آن امام راستان خواندت هماره پیشتاز در ملایر یافتم نشو و نما اما دلم هر کجا نقش هنر دست تو در آن نقشبند فارسی همواره رنگ و روی و رونق از تو داشت بوسه بر کوه و در و دشتت زنم وین بوسه را راد زی آباد زی وز هر غمی آزاد زی اولین در سفتنم در چامه در مدح تو بود
[ چهارشنبه 85/4/7 ] [ 4:3 عصر ] [ نوروز امینی ]
[ دیدگاه شما () ]
این هم شعری مردانه از ملک الشعرای بهار، مرد باید اینجوری باشد: دو رویه زیر نیش مار خفتن سه پشته روی شاخ مور رفتن تن روغن زده با زحمت و زور میان لانه زنبور رفتن به کوه بیستون بی رهنمایی شبانه با دو چشم کور رفتن میان لرز و شب با جسم پر زخم زمستان زیر آب شور رفتن برهنه زخمهای سخت خوردن پیاده راههای دور رفتن به پیش من هزاران بار خوشتر که یک جو زیر بار زور رفتن
در دیوانهای بسیاری از شعرا اشعاری با مضامین بالا می توان یافت، شعر زیر هم نمونه ای از اینگونه اشعار است که جامی سروده است: به دندان رخنه در فولاد کردن به ناخن راه در خارا بریدن فرو رفتن به آتشدان نگونسار به پلک دیده آتشپاره چیدن به فرق سر نهادن صد شتر بار زمشرق جانب مغرب دویدن بسی بر جامی آسانتر نماید که بار منت دونان کشیدن علاوه بر زیبایی مضامین این گونه اشعار،یک نکته جالب دستوری نیز در این گونه اشعار نهفته است و آن اینکه این گونه اشعار هر چقدر هم که طولانی باشند، در شمارش جملات از دو جمله تجاوز نمی کنند، برای مثال دو شعر بالا هر کدام فقط یک جمله هستند. باور نمی کنید؟ دوباره شعرها را با دقت بخوانید. [ جمعه 83/9/20 ] [ 10:19 صبح ] [ نوروز امینی ]
[ دیدگاه شما () ]
و این هم قطعه ای فوق العاده زیبا از سعدی علیه الرحمه: خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم ما کشته نفسیم و بسی آه برآید از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم؟! افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم دنیا که در او مرد خدا گل نسرشته است نامرد که ماییم، چرا دل بسرشتیم؟ ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت ما، مور میان بسته روان بر در و دشتیم ایام جوانی چو شب و روز برآمد ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم واماندگی اندر پس دیوار طبیعت حیف است دریغا که در صلح بٍهَشتیم چون مرغ بر این کنگره تا کی بتوان خواند؟ یک روز نگه کن که بر این کنگره خشتیم ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز! کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم گر خواجه شفاعت بکند روز قیامت شاید که زمشاطه نرنجیم که زشتیم باشد که عنایت برسد ورنه مپندار با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم. [ جمعه 83/9/20 ] [ 9:54 صبح ] [ نوروز امینی ]
[ دیدگاه شما () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |